من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم گر چنانست که روی من مسکین گدا را به در غیر ببینی ز در خویش برانم من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم -- از: سعدی شیرازی
نظرات شما عزیزان:
تو را چه شده پدر جان که این چنین غزل هایی را به اشتراک میگذاری؟!هان؟هان؟بوگوو ببینم.
راستی چرا نظرت رو برا پست غرق شدن تایید کردم و جواب دادم اما نیست؟خاک توو سر وبلاگم
پاسخ: شیخ اجل رو من دیر کشف کردم وگرنه پس چی؟
نظرم و جوابت هست فقط تو قسمت تعداد نظرا نزده (نوفهمه وبلاگت! بندازش دور خو!!)